تو برق نگاه کسي تا حالا خواستيد زندگي کنيد؟ نستا، کوچولوي يک ساله ي آذربايجاني، چه برقي داشت چشماش و چه خوشگل مي خنديد. وقتي نگام مي کرد دلم مي خواست دلقک ترين آدم روي زمين باشم تا بتونم بيشتر بخندونمش، دست خودم نبود. براي اون خنده هاي استثنايي حاضر بودم هر کاري بکنم. کوچولو از چشاش معلوم بود که يکي از اون مهربون ترين آدماي دنيا قراره بشه. آدما با هم فرق دارن. بچه ها هم همينطور. نگاهها هم همينطور
***
I clap my hands
and with the echoes
it begins the dawn — the summer moon. Basho
No comments:
Post a Comment